به نام هادی تمام بادها:
خدا گفت بالا بیایید !
دخترک چشم باز کرد و کبوتر را دید خوست شبیه آن ها بالا برود ، اما دید بال ندارد . از خدا بالهایی خواست و خدا گفت خودت پیدا کن . کمی که گذشت خسته شد و دید بال در آوردن زحمت می خواهد .
دخترک اما تنبل بود .
کمی جلوتر رفت و صدای غرش هواپیماها میخکوبش کرد . خواست هواپیما شود اما تا فهمید چقدر دانایی و پشتکار می خواهد نا امید شد .
دخترک بی حوصله بود.
گوشه ای نشسته بود که بادکنک گازی ها را دید . بالا می رفتند و کم کم از دید محو می شدند . خواست بادکنک شود . راهش را که فهمید رفت روی ترازو . اما ... وزنش زیاد بود و چگالی اش به او خیانت می کرد . باید سبک می شد . سبک شدن اما درد داشت . گرسنگی داشت .
دخترک نازنازی بود .
گوشه ای از آسمان بالنی بزرگ در هوا دید . رفت و خواست تا بالن شود . زیبا و بزرگ . اما ... دل بالن داغ و آتشین بود و دخترک حساس
این را هم نتوانست .
گوشه ای نشست و به خدا شکایت کرد . از درد دوری از آسمان_حالا راست یا دروغ_ شکوه کرد . گفت دلش می خواهد بالا بیاید اما نمی تواند .
خدا نگاهش می کرد . لبخندش داد و به محل پرواز بادبادک ها اشاره کرد . بادبادک نه چکالی کمتر از هوا می خواست ، نه داغ ، نه موتور ، نه بال
بادبادک فقط نخ می خواست
خدا گفت بادبادک شو . فقط یادت باشد وقتی کمی بالا آمدی باید به باد اجازه دهی نخ هایت را پاره کند . مراقب نگهبان نخت هم باش !
خدا نگفت نخت هر چی بلند تر باشد سخت تر کنده می شود . اما نگران بلندی نخ نبود . نخ های کلفت و بلند زیادی را دیده بود که عاقبت کنده شده اند . نگران ترس دخترک از زمین خوردن بود . از این که دخترک باد را باور نکند . از این که دلش نیاید از مراقبش جا شود ... این ها نگرانی های خدا بود . بیش تر بادبادک ها را یکی از این درد ها سنگین می کرد و به زمین می زد .
دخترک حالا می گردد
به وسعت 7.5 میلیون آدم روی زمین می گردد .
از ترس این که به کسی به اشتباه نخ بسپرد بی نخ شده
دخترک نمی دانست بال در آوردن ، موتور ساختن ، سبک شدن و داغ دیدن ساده تر است از بادبادک شدن
بی آنکه بداند چشم به راهی دوخته که خدا دوست تر می داردش ...
دخترک روی زمین که آمد اسمش شد : طیبه سادات
برایش دعا کنید .